فاطمه الماسی خبرنگار پایگاه خبری پلیس کرمانشاه
کد خبر: ۴۷۸۷۳۵
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۳:۱۵ 15 August 2017
خسته بودم، خسته از روزهای کاری بی وقفه، با خط درشت و پررنگ تر از بقیه کارهای فراموش شده یادداشت کرده بودم؛ (( روز خبرنگار ))...
واقعیتش با بی حوصلگی گفتم: «حرفی برای گفتن نیست» مخصوصاً کلی خون دل خوردم؛ چرا که بیشتر از دو ساعت با اینترنت مافوق سرعت! محل کارم دنبال عکس مناسبی برای 
 
گزارش روز گذشته ام بودم، گفتم آخر خبرنگاری که تمام دارایی و سرمایه اش یک دوربین عکاسی و یک قلم است، درست مانند شکارچی ای ست که با چوب دستی سودای شکار آهو را در سر داشته باشد.
 
از طرفی به خاطرم آوردم روز اول به عنوان شغل و پیشه قدم در این راه گذاشتم و خیلی زود متوجه شدم راه صعب العبوری را در پیش گرفته ام، اما میلی برای بازگشت نداشتم، چون همین راه سخت زیبایی هایی داشت که هیچوقت تصورش را هم نمی کردم، من که قبلا برای بستن و باز کردن بند کفشم مشکل داشتم حالا توانسته بودم گاهی گره گشای مشکل جامعه امباشم؛ با این حال بازهم حرفی برای گفتن نداشتم.
 
می دانستم یک روز از تاریخ به نام من است و پیشکسوتان و سخنوران این عرصه، برای بیان رسالت ها و مشکلات این حرفه چیزی کم نگذاشته اند، پس باید کاری متفاوت ارائه می دادم، به صفحه «پایگاه خبری پلیس» خیره شده بودم، شاید ساعات ها طول کشید تا مسیرم را پیدا کردم، نفس کشیدن برایم سخت شده بود و یادآوری حرف های چند ساعت پیش، مایه عذاب و  غرق عرق شرم و پشیمانی خود شده بودم...
 
باورم نمی شد در میان انعکاس هزاران خبر خوب و بد در مدت خدمتم، کسانی را فراموش کرده بودم که اگر نبودند شاید جریان خبری من هم مختل می شد، کسانی که طلوع و غروبشان در خوش بینانه ترین حالت، یک روز از دنیای خبر را به خود اختصاص می داد، فراموش کرده بودم که در پس هر خبری، مظلومیت یک پلیس، قد خم کرده است، پلیسی که باید به دنبال سارق، جانی و شرور و قاچاقچی می رفت و با موفقیت بازمی گشت تا خبر دستگیری و کشف جرم یک خلافکار را تیتر اول خبرگزاری ها، روزنامه ها و حتی صفحات مجازی کنم، از خودخواه هایم خجالت می کشیدم، چرا فراموش کرده بودم شاید این پلیس هیچگاه به خانه بازنگردد، چرا فراموش کرده بودم که همکاران بسیاری را در این راه از دست داده ام و همان یک روز از تاریخ که به نام منِ کمترین ثبت شده، به آنها اختصاص داده نشده است.
 
هرچند روز خبرنگار را جشن می گیرند و نباید دست کم همکاران پرتلاشم را در پایگاه خبری پلیس و همه عزیزانی که به این پایگاه دسترسی داشتند، آزرده خاطر می کردم چرا که باید یادآور روزهایی می شدم که اقتدار پلیسی را کنار سنگ قبر همکارانشان زمین می گذاشتند و غرق در اشک و ماتم می شدند، اما تصمیمم را گرفته بودم، می خواستم یک دورهمی راه بیندازنم و شهدا را مهمان قلم شکسته ام کنم، می دانستم اگر همه شهدای ناجا را به این محفل دعوت کنم ماه ها طول می کشد تا از نام و نشانشان لیست بگیرم، پس باید به شهدای امسال اکتفا می کردم.
 
آخرین شهید ناجا گروهبانیکم "امین رضایی" بود از همکاران خوبمان در شهرستان هرسین استان کرمانشاه، او با اینکه می دانست نزاع مسلحانه است و تیم گشت پلیس نتوانسته منازعان را آرام کند، اما همراه گروه کمکی به روستا رفت، درگیری بالا گرفته بود، شلیک های پی در پی به میان جمعیت روانه می شد، لحظاتی بعد دیگر صدای تیراندازی شنیده نشد، جز نفس های سنگین پلیسی که در خون غلطیده بود، پلیسی 31 ساله جانش را فدا کرد تا مردم روستا آرام بگیرند، اما اینکه پس از اصابت شش گلوله بر پیکرش، هوای خنده های دختربچه شش ساله اش را در سر داشت یا آشفته بی قراری های همسرش بود، هیچکس نمی داند...
 
به عقب تر می روم، اکیپ گشت پلیس شهرستان ثلاث باباجانی شبانه راهی جاده هایی می شوند که حتی نور ماه هم نمی تواند ظلمتش را کم کند، اما باید رفت، مبادا دشمن از غفلت پلیس، خواب های رنگین برای این کشور و مردمش ببیند.
 
راه ناهموار است و پرتگاه ها عمیق... ساعت از نیمه های شب گذشته، سرهنگ "سعید حاجی آبادی" فرمانده شهرستان با همکارانش سروان "سالار زاهدی"، استواریکم "میثم قهری" و 
 
استوار دوم "رضا محمودی" در آن تاریکی شب چه نجوا می کردند، هیچ‌کس نخواهد فهمید؛ خودروی گشت با پیچ های جاده، راه نمی آید، به ته دره سقوط می کند و جان می گیرد، اینکه آن چهار نیروی پلیس در آن سکوت بی امتداد شب، برای زنده ماندن فرصت نیایش و دعا داشتند، هیچکس نمی داند...
 
از مرزهای استان فاصله می گیرم و مسیرم را به سمت پایتخت ادامه می دهم... تهران غرق در هیاهوی گذر مهمان نوروزی است، باید خیالشان را آسوده نگه داشت که پلیس هوشیار است، گشت زنی های هدفمند را بی امان ادامه می دهند تا پریشانی چهار سرنشین پراید، نگاه "مجید خدا بنده لو" و "محسن طهماسبی" را جذب می کند، سوار بر موتور به تعقیبشان می پردازند، نمی خواهند آنها را گم کنند شاید دشمن باشد که در خیابان های تهران پرسه می زند، سرعتشان را افزایش می دهند اما در یک حادثه رانندگی، شهادت بهای آرامش پایتخت نشینان می شود... اینکه می خواستند پس از آماده باش ها و مأموریت های پی در پی نوروزی، به دیدن چه کسانی بروند، هیچکس نمی داند...
 
آن طرف تر سروان "مهدی سلماسی" رئیس اداره مبارزه با کالای قاچاق پیرانشهر استان آذربایجان غربی با اشرار مسلح درگیر می شود تا آلودگی حضورشان به شهرهای دیگر سرایت نکند، هرچند می داند در این راه بازگشتی وجود نخواهد داشت، اما بازهم به تعقیب و گریز ادامه می دهد، اینکه لحظه روانه شدن شلیک های رگباری به سوی خودرویش، چقدر زمان سپری شد تا پیکرش با عطر شهادت معطر شود، هیچکس نمی داند...
 
هوای گرم آبادان و قطره های عرقی که بر پیشانی صورت استوار دوم "میثم میرزایی منش" نشسته، خستگی کارش را دو چندان کرده است، اما باید سارق حرفه ای را دستگیر می کرد و به دست قانون می سپرد بلکه مردم محله چند صباحی در آرامش باشند، متهم برنامه سرقت های بعدی را چیده است، پس نباید گرفتار قانون می شد، به سمت نیزارهای حوالی فرار می کند، اما در نهایت رودخانه «بهمن شیر» پذیرای پیکر این پلیس جوان می شود، اینکه در لحظه غرق شدن، درد نیش های بلند نی زار را حس کرد یا نه، هیچکس نمی داند...
اردیبهشت نزدیک است و لحظه های داغ اهواز نزدیک تر، ستوان دوم "سعید طرفی" در تعقیب یک سارق سابقه دار است، متهم هراسان از پا گذاشتن در زندان، باید فکری برای سماجتهای این پلیس کرد، زیر گرفتن راحت ترین کار ممکن بود، در یک لحظه فرمان ماشین را چرخاند و پس از چند ثانیه، جسم بی جان این پلیس وظیفه شناس را با سرنوشت تنها گذاشت، اما او که آموخته بود در همه حال باید به فکر آرامش مردم باشد، اعضای پیکرش را هم فدای امنیت کرد تا 12 هموطنش فرصت زنده ماندن داشته باشند، اینکه آخرین دعای مادرش برای او چه بود، هیچکس نمی داند...
 
سروان "مسعود سرمست شادهی"، سرباز "مسلم روشن"، استواریکم "ابراهیم شهرکی" و استوار دوم "رضا محمودی" لحظه شهادت در جای جای خاک این سرزمین چه اندیشه ای در سر داشته اند و چه برنامه های برای آینده، هیچکس نمی داند...
 
به سمت مرزهای میرجاوه می روم، میدانم دست کمی از مرزهای غربی ندارد و اشرار و قاچاقچیان دندان طمع برای آن جلا داده اند، ستوان سوم "علی پودینه"، ستوان سوم "محسن دایی زاده"، ستوان سوم "حمیدرضا جهان تیغ"، سرباز وظیفه "حجت کاظمی"، سرباز وظیفه "صادق خدادادی"، سرباز وظیفه "امیر مکاری"، سرباز وظیفه "مهدی امینی"، سرباز وظیفه "حسین طاهریان"، سرباز وظیفه "معین بیاتی" و سرباز وظیفه "داوود باشتنی" با خودروی گشت، خط مرزی را دنبال می کردند تا نکند اثری از دشمن بر خاک وطن لکه انداخته باشد، سکوت کویر و خوشحالی از دامن پاک ایران، به یک باره در هم شکست، تروریست ها ناامید از حصار قدرتمند خانه "سید علی"، این بار ناجوانمردانه تر از قبل، از پشت مرزها نقشه کشیدند و با سلاح های دور برد، افتخار شهادت را در مرزهای میرجاوه رقم زدند، اما اینکه چند سرباز قرار بود داماد شوند و چند نیروی کادر، پدر؛ هیچکس نمی داند...
 
از خاک سرخ میرجاوه به باغشهر نطنز می روم، دستبرد یک سارق حرفه ای، اهالی محل را نگران کرده است، سرگرد "رسول نرگسیان" برای بررسی صحنه می رود، اما در مسیر بازگشت، حادثه رانندگی مجال زندگی برای خدمت را از او می گیرد و به همکاران شهیدش ملحق می شود، اینکه در مسیر بازگشت ناراحت متواری شدن سارق بود یا امیدوار به دستگیری او، هیچکس نمی داند...
 
کامیون حامل سوخت قاچاق در شهرستان خاش در حرکت بود که ستوان یکم "غلام پیری"، استوار دوم "مجید رخ بین" و استوار دوم جواد سراوانی را در مقابل خود دید. لحظاتی بعد در 
جریان تعقیب و گریز، عطر شهادت این دو مامور فضا را عطرآگین کرد، اینکه پیش از شهادت چند شبانه روز به دنبال شناسایی این قاچاقچی بودند، هیچکس نمی داند...
استوار یکم "وحید مرشدی" بر بلندای برجک دیدبانی سیرین هنگ مرزی بانه کردستان، با اصابت چند گلوله از سوی گروهک های تروریستی، لباس شهادت بر تن می کند، اینکه در آخرین لحظه میان زمین و آسمان چه تصویری در نگاه او نقش می بندد، هیچکس نمی داند...
اشرار مسلح این بار به یک کلانتری در اهواز حمله می کنند و کارکنان نیروی انتظامی را به رگبار می بندند، در این میان ستوان سوم "علی بخش حسنوند" و گروهبان یکم "عزیزاله بهمنی" زودتر از همکاران دیگر، شهد شهادت را سر می کشند، کیلومتر ها آن طرف تر هم سرباز "ناصر مصطفایی" به دست اشرار مسلح در بیجار کردستان به شهادت می رسد، اینکه قلب چند خانواده برای همیشه به درد آمد، هیچکس نمی داند...
 
مسیر را به سمت آذربایجان غربی ادامه می دهم، گروهان مرزی ضیایی مشغول تعویض نیروها بودند که مورد حمله گروهک تروریستی قرار گرفتند و سرگرد "محمدرضا فیروزی" و استوار دوم "جواد فرخی" اولین شهدای رمضان سال 96 لقب گرفتند، اینکه تشنه لب رفتند ی سیراب از خون ها بر پیکر جاری، هیچکس نمی داند...
 
هنوز چهل روز از شهادت نیروهای مرزبانی نگذشته است، گروهان مرزی چیانه از پاسگاه های مرزی پیرانشهر در استان آذربایجان غربی برای جلوگیری از تردد اشرار و گروهک های تروریستی، نوار مرزی را کنترل می کنند اما از ارتفاعات کشور عراق به سمت آنها تیراندازی می شود و در این میان "فرشاد رمزی" به شهادت می رسد، اینکه آخرین کلماتی که بر زبانش جاری شد چه بود، هیچکس نمی داند...
 
در امتداد این راه بی پایان به حریم امام غریب (ع) می رسم، مردم روستای سرمزده شهرستان خلیل آباد خراسان رضوی، متوجه تحرکات چند شرور مسلح می شوند و از پلیس کمک می خواهند، ماموران کلانتری مرکزی شهرستان بلافاصله خود را به موقعیت می رسانند و مخفیگاه اشرار را محاصره می کنند، استوار یکم "صادق یوسفی" پیش از همکارانش وارد منزل می شود، اما پس از تحمل ضربه های محکم به سر و اصابت چند گلوله، به شهادت می رسد، اینکه ضربه های سنگین آن اشرار دردناک تر بود یا ندیدن کسانی که فرصت خداحافظی با آنان نداشت، هیچکس نمی داند...
 
سرهنگ "غلامرضا صادقی فر" فرمانده پایگاه دریابانی سیرک استان هرمزگان حین تعقیب خودروی قاچاقچیان، در یک حادثه رانندگی شهید می شود، اینکه در سال های طولانی خدمت چند بار لحظه شهادتش را در ذهنش تصور کرده بود، هیچکس نمی داند...
 
عوامل گشت کلانتری 13 باهنر قزوین به سرنشینان یک دستگاه خودرو مشکوک شده و به تعقیب آن می پردازند، سرنشینان خودرو که نمی خواهند دستگیر شوند، به سمت خودروی گشت شلیک کرده و در اثر واژگونی خودرو ستوان سوم "مظاهر حنیفه لو" به شهادت می رسد، اینکه مأمور جوان نیروی انتظامی در نگاه مهاجمان چه چیزی دیده بود که شک او را برانگیخت، هیچکس نمی داند...
 
به شهر زلزله زده بم می روم آنجا هم قاچاقچیان مسلح موادمخدر به محض دیدن یگان تکاوری 114 بم، ناجوانمردانه خودروی مأموران را به رگبار می بندند و در جریان این درگیری استوار دوم "محمدحسین رئیسی" به شهادت می رسد تا 226 کیلوگرم تریاک، 89 کیلوگرم حشیش و 42 کیلوگرم هروئین از دسترس توزیع کنندگان خارج شود، اما اینکه موفق شد شهادتین را زمزمه کند یا نه، هیچکس نمی داند...
 
به کرمانشاه باز می گردم، کارکنان انتظامی شهرستان هرسین پس از گذشت چند روز، هنوز هم نگاه معصومانه دختر شهید "امین رضایی" بی امان از مقابل چشمانشان می گذرد اما اینکه آن کودک خردسال در پس گریه های مادرش با کدام خاطره شیرین پدر سر می کند، هیچکس نمی داند...
 
در میان همه این نمی دانم ها، همه می دانند تمام شهدا از شهید مدافع حرم، شهید اهل قلم تا شهید عرصه نظم وطنم؛ برای یک هدف رفتند، "سربلندی ایران و خواری چشم ناپاک دشمنان"...
 
می دانم قلمم به وسعت تریبون های صدا و سیما نیست،  اما با همان قلم نارسا از پی شما، راهم را ادامه خواهم داد و لحظه ای تردید نخواهم کرد که برای امنیت مردم از آرامش همسر و فرزندان خود گذشتید، به پاس شب هایی که به دنبال سارقان به صبح رساندید و روزهایی که در پی مجرمان آزادشده از زندان ها بودید که مبادا به حقوق شهروندان تعرض کنند. 
  ای کاش در کنار سمینارها و همایش های پر هزینه، سهم مسئولان در امنیت کشور مشخص می شد؛ چرا که تا فقر و بیکاری در پوسته شهر تکثیر می شود، اقدامات پلیسی جوابگوی شبکه درهم تنیده جرم و بزه نیست.
 
سخن آخر؛ اگر از گل های بوستان سرزمینم تنها خارَش نصیب ما باشد، سینه سپر، تا نفس آخر از حریم ایران دفاع خواهیم کرد./
 
فرستنده: فاطمه الماسی خبرنگار پایگاه خبری پلیس کرمانشاه
 
منبع: تابناک
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار